چراغ سردر ساختمان را كه خاموش میكند، حركت آتش سيگارش به سمت پايين خيابان ديده میشود و در محدودهی روشنايی اولين تير چراغ برق، مرد جوان سيگار به فيلتر رسيدهاش را پرت میكند در ميان جوی آبی كه به سمت پايين شهر در جريان است. شبِ خيابان خلوت است و زمان انگار عمر جرقه را دارد و همهی درختان و ساختمانها و اشياء پيرامون در نموری بیآغازی غوطهورند.
اگر درست به يادش مانده باشد، ساختمان متروكه در پايين شهر قرار دارد و تا رسيدن به آن حدود يك ساعتی بايد پيادهروی كند. به ساعتش نگاهی میاندازد: كمی از نيمهشب گذشته است ـــ و بعد در جهت جريان آب، مسير مقصدش را در ذهن به تصوير در میآورد و طبق آن راهش را دنبال میكند.
سيگار ديگری روشن میكند و بين دو لب جايش میدهد. دستانش را در جيبهای كاپشنش فرو میبرد و هر بار با فاصلههای كوتاه پكی به سيگار میزند و پيش میرود. رهگذری تنها كه از پيادهروي آن سوی خيابان شتابان به سمت بالا در حركت است، لحظهای نگاهش را به سمت مرد كج میكند و دوباره راه خود را میگيرد. هر از گاهی زوزهی خودرويی شتابان سكوت مبهم شهر را میشكند و بعد كه خودرو ناپديد میشود، قطعههای شكستهی سكوت به هم پيوند میخورند.
مرد جوان به سمت پايين شهر در حركت است. سيگار میكشد و راه میرود و دود چشمانش را میآزارد. نگاهش را به دور دست تنگ میكند تا سايههای در حركت را از دست ندهد. آدمی. آدمهايی. سگی يا حيوانی ديگر شايد. خيابان در فاصلهی نزديك شدن هر تير چراغ برق سايه روشن میشود و نور تابلوهای نئون بر سردر مغازهها میرود و میآيد و هر بار نوشته يا آرمی را به نمايش در میآورد. مرد با پك پرقدرتی آتش سيگارش را كه در ميان دو انگشت اشاره و شستش گرفته به فيلتر میرساند و سپس، فيلتر را محكم به جلو شليك میكند.
باد بوی خاك نمخورده را از ديوار كاهگلی كنار پيادهرو در مشام مرد جوان میانبارد. اين خاك بوی همان ساختمان متروكه و كوچه پسكوچههای باريك و طويل پايين شهر را میدهد. هنوز بايد برود. دوباره سيگاری آتش میزند و راه میرود و سرفه میكند و نگاهش را تنگ میكند و خيابان زوزه میكشد و پيادهرو سايهروشن میشود و باد بوی نمخوردهی ساختمان متروكه را میدهد. به چهارراه میرسد. خودرويی بیمحابا و به سرعت از چراغ قرمز رد میشود. مرد جوان تقاطع را رد میكند و راهش را به سمت پايين شهر ادامه میدهد. خيابانخوابی رختخوابش را كنار پيادهرو انداخته و با چند پتوی رويش عميقا خوابيده و در خود پيچيده است. وزش مدام باد هرچه غبار و خاكروبه و برگهای زرد درختان را به پتوها و تشكش میچسباند.
مرد میپيچد به خيابان فرعی و پايينتر، چند مرد قوزكرده را میبيند كه دور آتشی پردود گرد آمدهاند و هی به سمت آتش میلغزند و دوباره قوزشان را صاف میكنند و باز قوز میكنند تا بلغزند به سمت آتش. مرد جوان جماعت را پشت سر میگذارد و به راه خود میرود. باد به سمت پايين شهر میوزد و مرد جوان، در مسير باد، مسيرش را از خيابان فرعی ديگری ادامه میدهد.
مرد از جوی آب میپرد و عرض خيابان را طی میكند و حالا در مقابل درِ ورودی ساختمان متروكه ايستاده است. دری چوبی با كلونهای برنجی و نقشهای حكاكیشده بر روی آن و نعلِ كوبيدهشده بالای آن. و در دو سوی درگاه، نشيمنی سنگی ـــ صيقلخورده از نشستنها و باد خوردنها.
كليد میچرخد و زبانهی قفل پس میرود. مرد جوان فشاری به لنگهی در وارد میكند و پاشنهی آن بر كندهی خشكِ فرورفته در زمين مینالد و میچرخد و هوا از شكاف دو لنگهی در به داخل جريان پيدا میكند. به داخل راهرو كه گام میگذارد، در را پشت سرش میبندد و كورمال كورمال كليد برق روی ديوار را پيدا میكند و میزند. نور زرد و كمرنگی میپاشد بر پيرامون و روی او.
از پلههای چوبی جابهجا شكسته بالا میرود و به چارچوب شكسته ورودی سالن كه میرسد، تارهای عنكبوت از هم میگسلد و میچسبد به سر و صورتش و غباری از آن برمیخيزد و مینشيند بر غبارهای برنخاسته از روی اشياء پيرامون. كليد ديگری میيابد و چراغ سالن را روشن میكند. نور رنگ و رورفتهتری میپاشد در فضای بزرگ و مستطيل شكل سالن؛ با درها و پنجرههای مشبك چوبی و تابلوهای كجآويخته به ديوارها كه روزگاری تصويری در قابشان محصور بود و حالا از آن ميان پريده و غبار چند ساله بر آن نشسته است. شيشههای رنگی شبكههای پنجرهها اينجا و آنجا شكسته است. نور، هاشوری بر غبارهای معلق در فضای سالن میكشد و جريان هوا غبار را از درِ نيمهباز رو به بالكن به سمت راهپله و دالان هدايت میكند و هاشور موج میخورد. در-پنجرهی بالكن بهناگاه گشوده میشود و زنی رو به خيابان و نشسته بر يك صندلی گهوارهای نمايان میشود. با نورِ چراغ چشمكزن چهارراه، موهای آشفتهی زن قرمز میشود و با نور چركمردهی داخل سالن، كاهی. دود سيگارش كه لای انگشتان دستش روی هوا نگه داشتهشده، میخزد به سمت سقف بالكن و با هر تكان گهواره صندلی، دود به خود میپيچد و گرد سر زن میرقصد و میرود بين موهای او.
مرد جوان به در و ديوار و سقف سالن نگاهی میاندازد و بعد با نگاه به زير پايش، از عرض مستطيل سالن به سمت بالكن میرود. در ميانهی سالن، نور مستقيم چراغ شكافهای تختههای كهنهی كف سالن را برجستهتر میكند. با هر قدم كه بر میدارد نالهی تختههای خشك بلند میشود و ناگهان نرسيده به بالكن، تختهی پوسيدهای زير فشار پای مرد خُرد میشود و پايش در حفرهی ايجادشده و رو به گسترش فرو میرود. تا خود را از حادثه برهاند دستهايش را به الوارهای دو طرف خود حائل میكند، اما در تقلای هرچه بيشترش برای خلاصی خود، اندامش اندك اندك از بين دو الوار فرو میرود و با دستهای ناتوان از تحمل سنگينی بدن، مرد سقوط میكند بر كف طبقه پايين ساختمان متروكه و بیهوش میشود.
نور شديد و شيری رنگ لامپهای هالوژنِ راهرو چشمانش را میآزارد و سرش درد میگيرد. شقيقههايش را با انگشتان شستش میفشارد. درد به عقب رانده میشود و دستش را كه بر میدارد، دوباره درد پيش میآيد. چشمهايش را خيره به لامپها چندبار تنگ میكند و گشاد میكند تا مردمكهايش را به نور عادت دهد. بعد نگاهش را به اطراف میچرخاند: كف سراميك و ديوار كاشیشده و سقف رنگآميزیشده، همه به رنگ سفيد و عاری از هر گونه لكهاند. بلند میشود و به همان سمتی كه ايستاده به حركت در میآيد. چند قدم جلوتر درِ دو لنگهی آلومينيومی كار گذاشتهشده كه در هر لنگه آن يك شيشهی تخت و تمامقد قرار دادهشده و آن سوی آن به راحتی ديده میشود. دستگيره را میچرخاند و در باز میشود. به سالن وسيعی وارد میشود كه تمام سقف آن را لامپهای پرنوری با فاصلهی كم پوشانده است و تمام زوايای سالن را روشن كرده است. وسط ديوار روبهرو دریچهی كوچكی تعبيه شده است. دور تا دور ديوار، تاقچههای نيمكتمانندی از كاشی و سراميك ساخته شده. روی تاقچهی ديوار سمت راست، سرهای بريدهی چند زن جوان قرار دارد كه با صورتهای آرايشكرده خوابيدهاند و موهايشان با مدلهای متفاوتی آراسته شده: لخت و بلند، كوتاه و صاف، مجعد بلند و كوتاه، با رنگهای مشكی و طلايی و شرابی. روی تاقچهی ديوار سمت چپ هم سرهای بريدهی چند مرد جوان هست كه با صورتهای اصلاحشده به خواب عميقی فرورفتهاند: با سبيل، بدون سبيل، با ريش و سبيل، و با موهای كوتاه و بلند، صاف و مجعد و با رنگهای مشكی و خرمايی و بور. روی تاقچهی روبهرو، چند ساق پای خوشتراش، چند دست سفيد از آرنج بريدهشده و چند قطعه بدن تميز و سفيد مردانه و زنانه گذاشته شده است. در زاويهی روبهرو، يك سكوی كوچك كمارتفاع سراميكی سفيد با دو شير آب و شيلنگ قرار دارد و خون جريانيافته بر كف سفيد سالن ماسيده است.
مرد جوان دستی بر موهای نرم و لخت زنان میكشد و با كشيدن انگشت اشاره بر لبها، شكل لب را ترسيم میكند و رژ لب مانده بر انگشت را روی پوست پشت دستش میسايد و محو میكند و بعد به سمت مردان میرود. سری سبزهرو سبيلی دارد كه لبها را كامل پوشانده است. سبيل را كه كنار میزند، لبهای گوشتی و كلفتی نمايان میشود. بعد به سمت ديواری كه دریچه دارد میرود و از روی تاقچه دست تميز و زنانهای را بر میدارد. از محل بريدگی، رگها و عصبهای آن بيرون زده است. يكی از عصبها را كه میكشد، پنجهی دست كشيده میشود و به شكل مشت در میآيد. بعد رهايش كه میكند به شكل قبلی خود بر میگردد. دست را سرجايش میگذارد و شيلنگ را از روی سكو بر میدارد و شيری را كه شيلنگ به آن وصل است باز میكند. آب داغ با فشار پودر میشود و بر كف سالن میپاشد. مرد زمين را میشويد و آب و خون در هم میشود و جريان پيدا میكند به سمت وسط سالن و از سوراخ چاه فرو میرود. سالن پر میشود از بخار و بوی خون كهنه. لختی بعد صدای خفهی غرشی میآيد و صدا دمبهدم شفاف میشود و نزديك میآيد و حالا غرش واضح آب از پشت ديواری كه دریچه دارد بلند میشود. مرد همين كه سر میچرخاند، دریچه با فشاری از پشت آن از هم میپاشد و به هوا پرت میشود و سيل خونابه هجوم میآورد به مرد و او را با خود پرتاب میكند ميانهی سالن. گرداب دواری كه از فرورفتن خونابه برپا شده، مرد را به خود میپيچاند. خونابه مرد را میچرخاند و میچرخاند و بعد با تمام قدرت او را به سمت سوراخ چاه میكشاند. مرد كش میآيد و باريك میشود و مثل مار دراز میشود و با سر در سوراخ چاه خزانده میشود. هجوم خونابهی ديگری كه دوباره از دریچه به داخل سالن سرازير میشود، او را با فشار به پايين میفرستد و در جريان عميق خونابه معلق میكند و به اين طرف و آن طرف میكوبدش و مرد بیهوش میشود.
غوطهور در شبكهی فاضلاب، دستش را به ديوارهی كانال اهرم میكند و سر پا میايستد. تا كمر در لجن فرو رفته و بوی خون و اوره و مدفوع مشامش را انباشته است. چراغهای كمنور سقف كانال، نور ضعيفی را در فضا میپراكنند. در ميانهی فاضلاب به راه میافتد و راه كه میرود، دستش به اشياء معلق در فاضلاب میخورد. يكی را از آب میگيرد. دستیست كه لابد دقايقی پيش در سالن عصبش را كشيده است. دوباره آن را پرت میكند داخل جريانِ كُند و غليظ فاضلاب. به روبهرو نگاه میكند و به سقف نگاه میكند تا راه خروجی را بيابد. كمی جلوتر نردبانی چسبيده به ديوارهی كانال مرد جوان را به سطح شهر هدايت میكند. از نردبان فلزی زنگزده بالا میرود و به زحمت درِ چدنی خروجی را بر میدارد خود را بر آسفالت خيابان ولو میكند. از كف خيابان بر میخيزد و خونابه و لجن از سر و لباسش شره میكند و تا پيادهرو ردی از او باقی میگذارد. به اطراف نگاه میكند و در تاريكروشن خيابان، ساختمان متروكه را چند قدم بالاتر میبيند. بر میگردد و از ساختمان رد میشود و راه خانه را در پيش میگيرد. به ساعتش نگاهی میاندازد: هنوز تا صبح چند ساعتی مانده است. دستان آغشته به لجنش را در جيبهای كاپشن خونابهآلودش فرو میكند و از روی خط ممتد وسط خيابان به سمت بالا سرعت میگيرد.
ساعتی بعد، با ظاهری پوشيده از لجن دَلَمهبسته، در مقابل درِ ورودی منزلش ايستاده است. چراغ سر درِ ساختمان روشن است. كليدِ در را از لجن خشكشده تميز میكند و در درون قفل میچرخاند و از شكاف در وارد ساختمان میشود. در را كه پشت سرش میبندد، چراغ خاموش میشود.
اشياء برای استفاده شدن و انسانها براي دوست داشتن می باشند
از نامه های بابا لنگ دراز به جودی ابوت
مردان اصولا آدم های شادتری هستند
یک سال مربیان فوتبال ، بیش از یک عمر کارمندان می ارزد ؟
578105 بازدید
28 بازدید امروز
46 بازدید دیروز
588 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian